فصل سیزدهم مهر مهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز :
باردید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید سال :
بازدید کلی :

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : یک شنبه 13 شهريور 1390
نظرات

خواهید تنها بمونید,توي اون خونه,تنها,کسی نیست آب دستتون بده.علی هم دیگه باید زن
بگیره,از رزق وروزي هم نترسید.خدا خودش روزي رسونه.
علی باخنده گفت:مادر من,اگه نرسونه اون موقع جواب دخترمردم رو شما می دید؟
حاج خانم اخم کردوگفت:استغفرالله!پسرازاین حرفها چیه می زنی,هرکسی که ادعاي مسلمونی
می کنه باید زن بگیره,وگرنه به گناه می افته.
از خجالت سرخ شدم وسرم را پایین انداختم.
71/1/ شنبه 15
از شوق,صبح بعداز نماز دیگر نخوابیدم.دلم می خواست زودتر به دانشگاه بروم بلکه
ببینمش,وارد محوطه که شدم,خلوت بود وجز تک وتوکی از بچه ها کسی نبود.ناخودآگاه دلم
گرفت.به طرف دفتر رفتم ودرراباز کردم.احتمالا حاج آقا موسوي امروز نمی آمد.سرخودم را
گرم کردم که دربازشد ولطف خداوند شامل حالم شد.مهتاب همراه دونفرازدوستانش وارد
شدند.دوباره دست وپایم شروع به لرزیدن کرد.آنقدرمحو تماشایش شده بودم که به سختی می
فهمیدم چه می خواهد,بعد متوجه شدم که براي مسابقه نقاشی,فرم می خواهند.باهزار زحمت,فرم
را پیدا کردم وبه طرفش گرفتم.درکسري از ثانیه دستانمان به هم برخورد کرد وتمام بدنم را
رعشه اي لذت بخش فرا گرفت,از شدت خجالت,گرُ گرفتم.نمی دانم چطورعذرخواهی کردم
ونفهمیدم چرا لبخند زد.اما هرچه بود,خاطره اش هم قلبم را پراز شادي می کند.بازهم
خدایا,استدعاي بخشش دارم.می دانی که دراین اتفاق هیچ قصدي نداشتم,اما نمی توانم لذتی که
سراپاي وجودم را دربرگرفت,کتمان کنم.تا شب به یاد آن لحظه دلم مالش می رفت.آن شب
دستم را نشستم,دلم نمی خواست آثارش را پاك کنم.موقع وضو گرفتن هم سعی می
کردم,خیلی دست روي دست نسایم,بعد خودم خنده ام گرفت,دیوانه شده ام.دیوانه!


71/1/ شنبه 22
اولین جلسه حل تمرین به آرامی گذشت.مهتاب مدام مشغول حرف زدن با بغل دستی اش بود
ومن دلم نمی آمد حتی تذکري بهش بدهم.دلم می خواهد آزاد باشد,مثل نسیم تا بردل وجان من
بوزد.سرنماز ازخدا خواستم اگر سرانجامی دراین عشق نیست,یک جوري تمامش کند.
71/2/ شنبه 5
زندگی ام به طورعجیبی به این روز گره خورده,چند روزي است حال ندارم.شبها به سختی نفس
می کشم,باید پیش دکتر بروم,امروز سرکلاس هم مدام سرگیجه داشتم ومهتاب هم با چشمان
نگرانش مرا دنبال می کرد.از اینکه نگرانم است لذت می برم.بعد ازکلاس,در دفتر نشسته بودم
که آقاي موسوي سررسید,پیشنهاد جالبی بهم داد,استخدام رسمی دردانشگاه,گفتم فکر می کنم
وجواب می دهم.این روزها افکارم بدجوري مغشوش است.مهتاب,می دانم که روحت خبرندارد
چه به روزم آورده اي,خجالت می کشم از خدا طلب بخشش کنم!
71/2/ یکشنبه 20
امروز سرکلاس نشسته بودم,استاد در حال معرفی انواع بانکهاي اطلاعاتی بود,ناگهان از پنجره
چشمم به مهتاب افتاد.انگار ناراحت بود.دلم فرو ریخت.نکند کسی مزاحمش شده؟دلم می
خواست همان لحظه بلند شوم ودنبالش بروم.صورتش طوري درهم بود که دلم را از جا می
کند.اما از بدشانسی روزگار استاد صدایم کرد تا یک بانک اطلاعاتی فرضی را تشریح
کنم.بعدازکلاس,هرچه قدر درگوشه وکنار حیاط دقت کردم,ندیدمش,خدا کند مسئله اي برایش
پیش نیامده باشد.اصلاً طاقت ناراحتیش را ندارم.
71/2/ پنجشنبه امروزعلی امده بود تا بلکه راضی ام کند به اتفاق هم به بنیاد برویم.کلی درتامین هزینه هاي
زندگیم دچارمشکل شده ام وفقط اواز وضعم خبر دارد.اما بازهم قبول نکردم.از خودم خجالت
می کشم که براي سرنوشتی که آگاهانه انتخابش کرده ام,ازکسی تقاضایی داشته باشم.هیچکس
زیر دین من نیست,من باعشق رفتم وحالا هم راضی ام.اگر دوباره به بنیاد مراجعه کنم آنوقت
تمام حرفهایی که پشت سرم می زنند,درست از آب درمی آید ومن نمی خواهم اینطور
شود.الان هیچکدام ازاین تهمت ها واراجیف را به دل نمی گیرم,چون خودم می دانم که درست
نیست.همه اش دروغ است,اما اگرحرف علی راقبول کنم,...نه,هنوز می توانم خودم گلیمم
راازآب بیرون بکشم.سرنماز از خدا خواستم که کمکم کند,اما بعد شرمنده شدم با این همه
گناهی که من می کنم,چقدرجسارت دارم که بازهم چیزي ازش می خواهم.اما بعد با فکراینکه
او چقدرآمرزنده وبخشاینده است,دلم آرام گرفت.
71/3/ جمعه 15
دیروزوامروزعزاي عمومی است وتعطیل کرده اند.دیروزمن وعلی درمراسمی که دربهشت زهرا
برگزار برپا بود شرکت کردیم.وقتی مداحان می خواندند,حال عجیبی بهم دست داد.سیل اشک
امانم نمی داد.علی هم درکنارم گریه می کرد اما مردانه و درسکوت نه مثل من پرسرو صدا
وباسوزوگداز!امروزهم هردو براي نماز رفتیم.دانشگاه تهران قیامت بود.درخطبه اول در مورد
تکلیف الهی هرفرد صحبت شد که من شرمنده سربه زیر انداختم.احساس کردم چقدردروظایفم
کوتاهی کرده ام,اصلا سراپا گناه شده ام وبی توجه روزم را به شب می رسانم.خدایا,ازتو می
خواهم که مرا به راه راست هدایت کنی!
71/3/ شنبه 16
امروز پرازحوادث ناگهانی بود.ازپله ها که بالا آمدم,ازدور دم درکلاس,مهتاب را دیدم وآن
پسره جلف,پناهی را,نمی دانم چه شد که تا مرا دیدند هردو وارد کلاس شدند.از ناراحتی می
2
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1595
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود